نگاهم به زیبایی پدیدهها آغشته میشود اما لمسش نمیکنم. عشق را میبینم که در انشعاب هوا گسترده است، ولی در صدف کرخت تنم رخنه نمیکند. عطر متعفن رخوت مرداب دلم که دیرگاهی است طوفانی در آن نیامده، تهوعی در من ایجاد میکند. شعلههای شرارت پوچی که از کنده هستیام بر افراشته میشود، واژههایی را که کاشتهام خاکستر میکند و کنه وجودم به دوزخ مبدل میشود. خاکسترها پراکندهاند و مهای غلیظ دلم را مکدر کرده است. باید به دوردستهای هستیام بروم، هستیام که به وسعت تنهایی است؛ به سوی ناشناختهها، که واژههای تازهای کشف کنم و بکارم.