سرت را بر سینه‌ام بگذار

می‌شنوی؟

آواز دریای اندوه در ژرفنای صدف تنم

تلاقی موج‌های سترگ با صخره‌های صلب دلم

غریو می‌کشند

طنینش به سان بارقه‌ای آسمان را می‌شکافد

و از جراحت شب، باران خون می‌تراود

بنوش از خونی که در رگ‌های آبی‌ام جاریست

مست بشو

و از حقیقت با من سخن بگو