در مرز مرگ

سوز سرد پوچی می‌وزد

و در آن سوی ترعه

آوار نغمه تپش های زمان پیداست

سوار بر زورقی مست

به ازدحام سکوت می‌تازم

در کاوش صدایی به طرح عمق تنهایی‌ام

تا در آغوشش گیرم

و زخم هایش را التیام بخشم

این شعر را در مرز مرگ می‌کارم