زبان، سایه سکوت است
تابش حقیقت بر هستیام
جهان را ملون میکند به طعم راز
سیلان عشق در شیارها
نکهت وحدت را نشر میدهد
هماره گشتم و تماشا کردهام
مباحثه مبهم درختان جنگل را
خنده منظره بر لبان دشت
ترنم هبوط قطرات باران بر زمان
که سنگین میکند آن را در مه کدر
اما همزبانی نبود
هرچه تا قله زبان صعود کردم
و فریاد زدم
پژواک انزوا بود
سقوط صدا بود در دره بیگانگی
تو بیا
تو بیا این راز را بنوشیم از شهوت یک بوسه
تا جاری شود در
جانمان اکسیر معما