از حضور جسد اندوهی خفته
بوی رخوت منتشر میشود
تهوعی در من است
اشتیاق را بالا میآورم
و تهی میشوم
بر فراز تپههای پوچی
سکوتی مبهم در من فریاد میکشد
نگاهم از چشمان خاکستری
در ابعاد آبگینه رویای کدر ملون نمیشود
چگالی نور هبوط نمیکند در غرقاب مردمکانم
در خلأ احساس به وسعت تنهایی
عابری بیگانهام که راه میرود
در انبوه برگهای اخرایی
با پاهایی براماسیده