عطر زمان پیچیده در رخوت حجم اتاق
معتکف، دور از هیاهوی آهن
که نمودار پیچش پیوند آدمیان است
نشئه میگردم از دود مجمر خورشید
غرقه در چشمه غلیان خیال
رقص موزون ریشههای عریان هستیام در هوا
با صدای آبی باد
نکهت عشق را نشر میدهد
و بر روی اطلسیها مینشیند
با من سخن بگو
از سکوت
از تنهایی
تا در آن ریشه بگسترانم
به عمق زخمت
شکوه شعشعه هستیات را لمس کنم
طعم پژواک حقیقت در مغاک پیکرت را درک کنم
با من سخن بگو