سایه سکوت است این زبان
که افتاده است بر نقش جهان
و من در دوردست ترین گوشه ذهنم
در مدار بی نظم خیال معلقم
چشم دوختم به این تصویر
به دنبال گمشده شعر اسیر
من، شعرم را میان کلمات پریشان جا گذاشته ام
آهای مردم، کسی نشانی از شعر من ندارد؟
بوی جنون می داد
راستی، قافیه ها و وزن ها کجا هستند؟
شعر من کجاست؟
باید برم دور تر، دور تر، دور تر ...
اینجاست!
شعرم را در افق گم کرده بودم
چون روی زمین گرد بود
شعر من رقص سایه سکوت بود
اما دیگر به من تعلق ندارد
فردا که آفتاب طلوع می کند
به دنبال شعر تازه ای می گردم