در حادثه برخورد نگاه با منشور پوچی

رنگ‌ها می‌تراود از آن

بوم آغشته است به تاریکی شب

کهکشان‌ها در سیاهی شب سرازیر شده‌اند

در شیار های سرد طرح

زمان متراکم است

آواز زنجره ها در سکوت نقش می‌بندد

من در لبه ادراک مبهم قاصدک‌ها لغزیدم

و از دره بیگانگی، تا انتهای خود سقوط کردم

گر همزبانی هست

ای مهربان

نوری بیفشان در این مغاک حزن‌آلود

پرواز پروانه را یاد من بده

تا رها شوم از پیله تنهایی

و برویم به سوی آفتاب

تا جایی که واژه های بلورین شفاف

از حقیقت لبریزند

و با نگاهی ساده

می‌توان راز دل را فهمید