باران خون میتراود از زخم واژه هایی به ژرفای جهان
از نهیب گامهایم، پژواک درد در مغاک میپیچد
در جبه جنگ حقیقت، جنون بر من رخنه کرد
موج هایل حادثه، بر صخره های دلم میکوبد
سوز سرد شرور پوچی میوزد
و شعله ها از جوشش جرئت زبانه میکشند
بر پهنه مرگ سر میخورم
و بر قانون هستی میتازم به جستوجوی آزادی
جرمم در شیار جنون میریزد
و شبدر دوزخی از آن میروید
که نفسش آسمان را همچون غروب به آتش میکشد