بر رشتههای مرمرین حیات میلغزم
این راههای آغشته به زمان
با سنگفرشهای متبلور تجربه
بهسوی کرانه ناشناختههای نقشه گمشدگی
خفته بر قانون دریا
خیزابهای سترگ حادثه مرا با خود میکشانند
طعم شعشعه آفتاب بر زنگار سربی زبان
ترنم عطرآگین عشق را میگسترد
خورشید میخرامد از روز به شب
و اوهام سرخفام جراحت غروب نشت میکند
در تلالو فانوس خیال
بوسههاییست که نکاشتهام
شعرهاییست که نگفتهام