نور رو مچاله میکنم به سان گلولهای
بارقهای زرینفام با حاشیههایی باریک
تیر را بر رخوت شرارت میافکنم
که با بانگ نهیبش، تاریکی مغموم را سترد
در تجرد مهجور تن، سنبلی میکارم
غذا برای چلچلهها میگذارم
تا بر آوار این بام بنشینند و بخوانند
من با تلالو نگاه خود
و اشکهایی که در کنجی میافشانم، قد میکشم
دور از آدمیان
جامی از صراحی سر میکشم
این آتش مذاب دوزخی که در جانم میریزد
شعلههای حقیقت را میافروزد
هیمه بر هیمه میانبارم
من راههای تنهایی را خوب میشناسم
در هر کوچهاش شعری کاشتهام