پژواک رازآلود ابدیت در ورطه تن
ترنم تنهایی را تفسیر میکرد
مرگ از زندگی میگوید
نیکی از پلیدی
اما تنهایی خود را تکرار میکند
پژواک رازآلود ابدیت در ورطه تن
ترنم تنهایی را تفسیر میکرد
مرگ از زندگی میگوید
نیکی از پلیدی
اما تنهایی خود را تکرار میکند
در حادثه برخورد نگاه با منشور پوچی
رنگها میتراود از آن
بوم آغشته است به تاریکی شب
کهکشانها در سیاهی شب سرازیر شدهاند
در شیار های سرد طرح
زمان متراکم است
آواز زنجره ها در سکوت نقش میبندد
من در لبه ادراک مبهم قاصدکها لغزیدم
و از دره بیگانگی، تا انتهای خود سقوط کردم
گر همزبانی هست
ای مهربان
نوری بیفشان در این مغاک حزنآلود
پرواز پروانه را یاد من بده
تا رها شوم از پیله تنهایی
و برویم به سوی آفتاب
تا جایی که واژه های بلورین شفاف
از حقیقت لبریزند
و با نگاهی ساده
میتوان راز دل را فهمید
نگاه خاموشم در کرانه شب گم شد
شب نگاه را بلعید
سکوتشان در هم آمیخت
شب سنگین شد و بر من فرو ریخت
در میان این آوار
غبار مهآلود بیگانگی پخش است
هر گردی
بی نظمی یک حرف است
ستارگان بر زمین میچکند
اندوه در روانم جاریست
و به مرداب زمان میریزد
در افق زبان به دنبال زیباترین شعر می گردم
در غروب واژه ای که تصویرش در حقیقت افتاده
کسی نشانی از شعرم ندارد؟
بوی جنون میداد
حجمش اندازه سکوت
که تمام اشک ها در آن جا می گیرند
وسعتش به پهنای تنهایی
در افق به دنبالش می روم
هر چه میروم نزدیک نمیشوم
انگار دور خود میچرخم
حال در این ملال اسیر گشتم
در افق جمله به دنبال زیباترین شعر می گردم
در غروب واژه ای که تصویرش در زمان افتاده
وحدتی که من به واژه معنی میدهم و او به من
غم می چکد از آسمان نیلگون
ناگهان اکنون را یافتم
ستاره ای از شدت زخم خالی شد
آخرین قطره اشک ستاره بر زمان چکید و سیاهچاله شد
تمام غم ها هیچ شدند
هنگامی که واژه ها دور پرگار می رقصیدند
زمان ناگهان از روی فضا غلتید
تاریکی نیز سکوت را بلعید
سایه سکوت است این زبان
که افتاده است بر نقش جهان
و من در دوردست ترین گوشه ذهنم
در مدار بی نظم خیال معلقم
چشم دوختم به این تصویر
به دنبال گمشده شعر اسیر
من، شعرم را میان کلمات پریشان جا گذاشته ام
آهای مردم، کسی نشانی از شعر من ندارد؟
بوی جنون می داد
راستی، قافیه ها و وزن ها کجا هستند؟
شعر من کجاست؟
باید برم دور تر، دور تر، دور تر ...
اینجاست!
شعرم را در افق گم کرده بودم
چون روی زمین گرد بود
شعر من رقص سایه سکوت بود
اما دیگر به من تعلق ندارد
فردا که آفتاب طلوع می کند
به دنبال شعر تازه ای می گردم
این واژه ها صدای حادثه تضاد میان عقل و قلب من است
واژه هایی پیوسته که بین هر فاصله شان رازی نهفته است
صدایی پر از سکوت گنگ
و سرگردان و بیگانه میان دو قطب دل
غبار روی شانه های تنهاییم را میتکانم
میروم دور
در نسیم باد گم می شوم
من سکوت موزون اَشکالم
مرا بشنو
پخشم در دوستی و عشق
و ناگهان تو را میبینم
در سیاهچاله چشمانت غرق میشوم
جاذبه، زمان را هم می بلعد
میخواهم از چشمان تو به جهان بنگرم.
یار، در میان تضاد مرگ و زندگیست
ساکن سایه سکوت
مثال تضاد آتش و یخ
در آب، جاریست
و من آدم گم گشته در زمان
بی نهایت پرده ایست میان من و جهان
شب سردیست
آسمان شب را میدمم
تا تمام شود سیاهی بی کران
از نفسم ابر ها بیرون می آیند
باران می گیرد
فردا می رسد رنگین کمان
پی نوشت: تجربه خیلی کمی در شعر داشتم بخاطر همین احتمالا جالب نیست؛ ولی با اینحال دوست داشتم به اشتراک بزارم.